امروز خیلی نا امید کننده بود
خسته شدم دوباره
بار یک سال زحمت رو دوشم سنگینی کرد
بار یک سال زحمت ...
انگار از یک جایی به بعد، اوضاع از دستم در رفت
یکهو قاطی هیجاناتی شدم که منو 6 ماه از هدفهام دور کرد!
و کارهای مهمی رو که براشون برنامه ریزی کرده بودم رو به تعویق انداخت .
چیزی که در ازاش بدست آوردم، 6 ماه تجربه بود
ولی زمان، برگشت ناپذیره
تجربه آشنایی با آدمهای جدید و تجربه کردن شکل زندگی از یک جنبه دیگه
با منطق دو دو تا چهار تا، شاید تجربه ای بود که باید روزی بهش میرسیدم
ناراحت تجربه ها نیستم
ناراحت خستگی ای هستم که تو تنم نشست
و تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرد
اهل دروغ گفتن تو این زمینه ها به اطرافیانم نیستم
کم کم همه دارن بهم هشدار میدن که داری راه رو اشتباه میری
.
این بار بر خلاف تمام وقتهای دیگه عمرم
خواستم صبورانه تصمیم بگیرم
هنوز واستادم تا قدمی ببینم
و روزنه ی امیدی شاید پیدا بشه
شاید برای هدف ها و زمان از دست رفته م، پایان خوشی بعد این مدل وقت گذرانی ها باشه که هنوز نمی بینمش
.
امیدم رو از دست دادم
صرفا به خاطر جملات قشنگ و تاثیرگذار، نمیشه امیدوار بود
حداقل من از اون دسته آدمهاش نیستم
تو ذهنم و برای آینده، مدل زندگی دیگه ای رو متصور بودم
.
شاید 99% آدمهای اطرافم، روزی به این حس رسیدن
و روزی ناامید شدن از تلاشها و دست برداشتن
پس نمیشه گفت فلانی چرا دزدی کرد؟
فلانی چرا نارو زد؟ فلانی چرا یک شبه خواست ره صد ساله بره
اونها هم یک روزی، بعد از ندیده شدن های مکرر
خسته و ناامید، برای یک دنیای قشنگ تر، قدم بزرگ و شاید عجیبی برداشتن!
.
پس قضاوت نکنیم.
نگیم کی چطور چه وقت و چه خائن و نامرد !
اینجور مواقع، باید دنبال چراها گشت .
.
باید به رویاهام بیشتر بها بدم
بیشتر از رویاهای دیگران !!!
شاید اینطوری، حال این روزهام بهتر شه .
.